۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

من او را کشتم!!

سالهاست که در این ناکجا آبادم و از شهر خداپرستان دور شده ام و دیگر دیوار شهر را نمی بینم برج وبارو های سر به فلک کشیده اش برایم چون کوره دهی کوچک مینماید. نمیدانم که من ساکن شهراو بودم یا که او در من لانه کرده بود. ولی همین را میدانم که به خروج او از من یا من ازشهر او پرواز برایم به خاطر سپردنی شد.

او را به زمین خواندم، در آسمان که بود بسیار بزرگ تر مینمود.
به شکم فربه و دست و پای کج و لَنگش نظر انداختم، هیبتی از خود ساخته بود تا ترحم مرا جلب کند که او اینگونه توان میگیرد.
این بار با او به کشتی کمر بستم و به خدعه های او تن ندادم، کشتی ما سالها طول کشید. و من عاجز از قتل این پیر نحیف و علیل.
هر بار که مرا با صلابت میدید زبان میگشود و به جای رجز خوانی مرا به فکر کردن به عاقبت کار خود دعوت میکرد. دستی به بازوانم میکشید و بازوبندی را که خود به بازوهای من بسته بود نشانم میداد.
زمانی احساس و گاهی هم منطق، مرا به فکر وا میداشت.
به ناگاه منطق چیره شد و او مرد بدون اینکه من خدعه ای زنم.
نمی دانم که من او را کشتم یا که او خود مرد.
آنچه میدانم اینست که آسمانها همگی آبی شدند و شوق دنیا را فرا گرفت.
آری من او را کشتم. و بشر را از شر این دیو خیالی آسودم.
امروز مرگ او را به اطلاع شما میرسانم که من بشر را از شر بزرگترین جنایتکار تاریخ آزاد کردم. هلهله کنیدو شادی از سر گیرید که آزادید.

هیچ نظری موجود نیست: