۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تروما!

بر روی کاناپه دراز کشیده بود و لیوان نیمه خالی مشروب را در زیر نور آباژورنگاه میکرد. همانگونه که لیوان را در دستش میگردانید به امواجی از الکل که بر روی سطح لیوان میلغذید خیره شده بود! پر از بغض و اندوه بود، اندوهی به درازای سالهای زندگی، همچنان که می نوشید نگاهش از روی لیوان ویسکی به مانند دلداده ای که توان برگرفتن نگاه خود از معشوق را ندارد، به سوی سوژه دیگری نمی دوید، موسیقی اندوهناکی نیزسنگینی فضا را دوچندان کرده بود... اصلا نمیشد تشخیص داد که موسیقی این اندوه را بوجود آورده بود یا که اندوه درک خاصی از ترانه را برایش به ارمغان آورده بود. ولی این هر دو بر اندوه ثانیه ها میافزودند. با خود میاندیشید که چرا همیشه سعی داشته که خود را برای دیگران به اثبات برساند. کودک که بود همیشه از رفتار خیرخواهانه وی سوء تعبیر شده بود و همیشه به خاطر یک کار خوب در نظر خودش تنبیه شده بود. اصلا مهم نبود که به چه شیوه و چگونه ولی چیزی که اورا آزار میداد این بود که هیچ کس فکر این را هم نمیکرد که او بدون بغض و نیت بد کاری را کرده باشد. پدر بزرگ اولین کسی بود که به او برچسب منفی زد و هرگز او را به عنوان یک شخصیت مثبت نپذیرفت. بعد پدر و مادر و مادربزرگ و.....
بدین گونه بود که او در سالهای بلوغ از خانواده فاصله گرفت و در جمع دوستان خود سعی به ایجاد فضای عاطفی برای خود کرد. که این رفتار او نیز از طرف خانواده به باد تمسخر گرفته شد. کم کم از نظر خانواده به جوانی بی عاطفه و لاقید تبدیل شد همه رفتارهای او تزویر و ریا تعبیرمیشد، هر کس در برابر خانواده از او تعریف میکرد سنگ روی یخ میشد و خانواده به سادگی در برابر دیگران او را بی اعتبار میکرد. تا حدی که دیگر خود او نیز به این نتیجه رسیده بود آنچه خانواده در مورد او نظر دارد درست است و معتقد شده بود که دوستان و سایرین هم به او به چشم یک متظاهر مینگرند. صداقتی در اعمالش نبود ولی همیشه دوست داشت که خود را فرد صادقی نشان دهد. لیوان مشروب را سر کشید!

هیچ نظری موجود نیست: