۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

ادیپوس

کودک که بود پدر را از دست داده بود. یا حداقل همیشه اینگونه فکر میکرد و خود را شوهر مادرش یافته بود. سعی میکرد که مشکلات خانه را به همراه مادرش حل کند و در این زمینه بسیار مسئولیت پذیر شده بود. کودک بود و بزرگسال، هم زمان سعی میکرد که مشکلات سایر اعضای خانواده را بدون اینکه مادر بفهمد برطرف سازد و اینگونه خود را در آغوش مادر می یافت. عاشق دریافت محبت مادر بود و مادرِاسیر مشکلات زندگی این را در نیافته بود؛ درست در اوج بلوغ و عواطف شهوانی، پدر از راه رسیده بود و تمام آرزوهای قهرمان کوچک را در هم پیچیده بود. همه فکر میکردند که درگیری نوجوان و پدر یک درگیری دوران بلوغ است در حالی که وی خود را در مقابل مردی غریبه می یافت که مادرش نه، همسرش را تصاحب کرده بود. هیچ کس پی به راز کژ رفتاری های وی نبرده بود ولی این عواطف سرکوب شده هنوز هم آزارش می داد. درست سال پیش که مادر را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود احساس عجیبی به سراغش آمده بود؛ شور وغم توام، شاید خوشحال بود که قضا داغی بر دل رقیب گذاشت ولی غم از دست دادن مادر و معشوق چه دردناک بود. هنوز هم به دنبال بهشت گمشده خود در آغوش زنان غریبه میگردد و چه بی حاصل دست و پا میزند و معشوق مرده را می جوید.

هیچ نظری موجود نیست: