۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

صبح یک شنبه!!!

گفت: فراموشش کن! و من پر بودم از احساس گناه. دستش را بوسیدم و به سمت در حرکت کردم. با این که حال خوشی نداشت، پشت سر من آمد تا جلوی مرا بگیرد، زیرا رسم مهمان نوازی نمیدانست که به مهمان، با آن حال و روز اجازه خروج از خانه را بدهد. ولی من تصمیم خود را گرفته بودم. مست بودم و لایعقل. در را باز کردم و با اشاره به اینکه همسایه ها بیدار میشوند انگشت اشاره دست چپم را روی بینی گذاشتم. در خیابان که راه میرفتم تا به ایستگاه تراموا برسم از تلو تلو خوردن خود در خیابان خجالت زده بودم. نمی دانم چند ساعت یا دقیقه در راه بودم، ولی بالاخره به خانه رسیدم. ساعت هفت صبح بود. از دم در تا به تخت لباسهایم را در آوردم و وقتی داشتم روی تخت می لغزیدم به این فکر میکردم که کاش انسان میتوانست آنگونه که مطالب اضافی را از روی حافظه کامپیوتر خود پاک می کند. خاطرات ناخوشایند را نیز از مغز خود حذف کند ویا هر ازچند گاهی ویندوز را دوباره نصب کند.

۲ نظر:

رهگذر گفت...

برگرد به سبک همین مینی مال نویسی خیلی بهتره آدم باهات میتونه ارتباط برقرار کنه!!!!

saeed گفت...

baba minimalist!!!!!