۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

به یاد بانقلان!

کودکی بیش نبود! از ترس موشک های دشمن! به همراه خانواده به کوهستان پناه برده بودند؛ در کوههای ششتار حتی ذره ای آب، نان، و یا حتی غذا با خود به همراه نداشتند. سفره آنها در خانه به کشیدن برنج در دیس هم نرسیده بود! صدای میراژی که به مخوف ترین نوع ممکن سعی در شکستن دیوار صوتی داشت در سر او میچرخید! پدر او و برادرش را به زیر بغل زده بود و به خیابان دویده بود.
در این چنین شهر کوچکی چه میتوانست اهداف دوم و سوم باشد؟؟ حتما خانه های سازمانی که فرماندار و استاندار در آنها زندگی میکردند یعنی همسایگان خانواده پسرک، معلوم بود که نگرانی پدر از چه بود. مادر هم چادرش را به جای اینکه به روی سر بکشد در دست خود میکشید و میدوید. پدر کودکان را روی صندلی عقب اتومبیل سیاه رنگ سر داد وخود به پشت رل خزید. میدانست که حتی لحظه ای تعلل میتواند به قیمت جان هر چهار نفر تمام شود.

برای نهار که هیچ.....
پدر دوباره به شهر بازگشت تا مقداری غذا و پول به همراه خود بیاورد وبه مادر کودکان گوشزد کرد که اینجا پر از عقرب و مار است مراقب بچه ها باش و مادر، کودکان گرسنه را با بلوط هایی که در آتش سرخ کرده بود سیر کرد.
شب به دهی در آن نزدیکی رفتند و در یک خانه محقر روستایی برای چند روزی اتاقی اجاره کردند و پدر به خیال اینکه به کودکان گرسنه خود غذایی دلچسب بدهد تا گرسنگی ظهر را فراموش کنند مرغی از صاحبخانه خرید و به او پولی هم برای سر بریدن و پاک کردن آن پرداخت کرد. کودکان به نظاره نشستند که زن صاحبخانه چگونه مرغ را تمیز میکند.
او بامهارت اینکار را کرد و بعد از تمیز کردن مرغ، و خارج کردن دل و جگر و سنگدان آن از میهمان اجازه گرفت که روده های مرغ را بردارد.
و روده ها را پس از تمیز کردن سرخ کرد و به خورد بچه های خود داد.
کودک شهری هم که تا به آن روز نمی دانست فقر یعنی چه در کنار خانواده خورشت زهرمار جانانه ای میل کرد و گرسنگی ظهر را از خاطر برد ولی هنوز خاطره آن روز با دیدن خورشت زهرمار زنده میشود.

هیچ نظری موجود نیست: