۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

فوبیا!!

کودک  که بود از تاریکی وحشت داشت؛ خانه ای قدیمی داشتند که توالت آن در گوشه حیاط بود.
و از بد حادثه هرشب درست وقتی که باید و باید به دستشویی می رفت همه خواب بودند و سکوت مطلقی هم حکمفرما بود. بعد که بزرگ تر شد از تنهایی در فضایی دربسته و ساکت می ترسید یادش می آید که این عدم امنیت شغلی پدر، جنگ، تنهایی در خانه به دلیل تک فرزند بودن وکار کردن مادر در خارج از خانه چقدر بر این مشکلات افزوده بود.درست در دوران نوجوانی و بحران بلوغ این حمله فوبیایی به او برگشته بود، یک روز پاییزی که بعد از برگشتن از مدرسه و خوردن نهار و انجام تکالیف سر کتاب و دفتر به خواب رفته بود، به ناگاه از خواب میپرد و با تنها دیدن خود در خانه ای که حالا دیگر به دلیل غروب آفتاب نیمه تاریک شده وحشت زده به حیاط میدود، قلب او به شدت میزند و چون در حیاط هم کسی را نمیبیند به کوچه میدود؛ از بد حادثه درست در این لحظه گرگ و میش کوچه نیز خالی از همسایگان است و تصمیم میگیرد که زنگ خانه همسایه را بزند، زن همسایه نیز که در خانه تنهاست با شنیدن زنگ ممتدی که میشنود به طرف در خانه میدود و با فریاد کیه، کیه، در را باز میکند که نوجوان بدون اینکه به آموزه های اجتماعی توجهی داشته باشد به ناگهان زن همسایه را به سرعت در آغوش میگیرد!!!!

هیچ نظری موجود نیست: