۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

ترس برادر مرگ است!

افسرده بود و پریشان، نمیدانست که چه تصمیمی برایش بهتر است اصلا از اینکه برای خود تصمیمی  بگیرد و زندگی خود را به سان یک کشتی به تنهایی رهنمون شود واهمه داشت! نمیدانست که چگونه و چرا همیشه نظر دیگران برایش مهم تر از نظر خودش بود همیشه میترسید که اشتباه کند و مورد شماتت دیگران قرار گیرد، به راستی چرا ترس بر او بدینسان مستولی شده بود، از ترس اشتباه قادر به انجام کاری نبود! می ترسید که اشتباه کند و اشتباه او قابل اصلاح نباشد. نمی دانست چرا ولی در تمام مراحل زندگی هر وقت که مجبور شده بود برای خودش تصمیمی بگیرد از این واهمه به ستوه آمده بود. شاید دلیل اصلی اش این بود که در کودکی هرگاه که کاری را به تنهایی خواسته بود انجام دهد والدین او این کار را برایش کرده بودند و به او فهمانده بودند که تو نمیتوانی و همیشه باید برای تو دیگران و خصوصا بزرگترها تصمیم بگیرند! این باعث شده بود که او دیگر اعتماد به نفسی در خود احساس نکند به او باورانده شده بود که نمیتواند و همین توان توانستن را از او ستانده بود.
آری او نمیتوانست که بتواند در واقع افلیج مغزی بود و فکر کوچکترین اشتباه او را از حرکت باز می داشت! چگونه باید او را از این ترس میرهانیدم چگونه باید به او می قبولانیدم که تو توانا ترین انسانی به شرط اینکه بخواهی!

هیچ نظری موجود نیست: