۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

احساس!

اوبود و یک احساس، شاید ساعتی بود که هماغوش بودند، تازه سر صحبت را باز کرد!
میگفت: نمیداند چرا، ولی انگار که سالهاست که با تو هم آغوشم، اما این ترس ِ او را از هم خوابگی با این متعفن ترین نمی کاست. سردی و بی ثباتی را در چشمهای او میخواند ولی همچنان به این همخوابگی تن داده بود.

هیچ نظری موجود نیست: