۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

حیات!!!!

روی تخت در آغوشش گرفته بود! دخترک دوست داشت که همیشه از پشت خود را به او بچسباند، گرمای تن او را بر تن خود حس کند و او در گوشش نجوا کند.
جوان همانطور که به او چسبیده بود و موهای او را نوازش میکرد به آرامی سرش را به گوش او نزدیک کرد و شروع به سخن گفتن کرد.
به او گفت که امروز میخواهم داستانی را برایت تعریف کنم! و دید که چهره دخترک به آرامی همانطور که با چشمان بسته سر بر بازوی جوان گذاشته بود حرکتی کرد که نشان از رضایت دخترک برای شنیدن داستان داشت و اینگونه شروع کرد که: میلیاردها سال پیش زمانی که هسته مرکزی با یک انفجار بزرگ متلاشی شد من به ستاره دنباله داری تبدیل شدم که هستی، وظیفه  جدیدی را در  این جهان به عهده ام قرار داد.
در جهان می چرخیدم و به بذر پراکنی مشغول بودم. از کنار هزاران ستاره گذشتم و باران شهاب هایم را در میلیاردها کیلومتر پراکندم. شهاب هایم به زمین که پر از گاز و دود بود رسیدند و با ترکیبات شیمیایی که از این فرود نصیبشان شده بود، بارور شدند و حیات بوجود آمد.
یک سلول سگ جان، حاصل این لقاح بود و آن سلول به سرعت به رشد در شرایط نامساعد پرداخت.
زمین سرد شد آب جریان یافت و هوا بوجود آمد.
سلول تکثیر شد و امروز بعد از میلیارد ها سال، من و تو حاصل آن بذر حیاتیم.
لحظه ای به سکوت گذشت و دخترک چشمانش را باز کرد و دید که تنها بروی تختش خوابیده و از جوان خبری نیست!




هیچ نظری موجود نیست: