۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

زمان!

بر روی صندلی راحتی اش لم داده بود و به گوشه اتاق به پوستری از دو رقصنده تانگو آرژانتینی که بر روی سنگفرش خیابان به سان دو مار به دور هم پیچیده بودند خیره شده بود. دود سیگارش همانند ریسمانی که از سقف آویزان بود به سقف گره خورده بود و انگار که سالها مرده است، نه تکانی میخورد و نه حتی نفس می کشید.
حتی انگار، تنها چیزی که در ذهنش سیلان میکرد خلاء بود و تنها چیزی که ذهنش را مشغول به خود کرده بود، همان هیچ بود. از خودش خجالت می کشید! شیشه شرابی که تازه امشب بازش کرده بود را برداشت و آخرین جرعه آن را در لیوانش ریخت و تا به آخر سر کشید و به سان دیوانگان شروع به گریستن کرد!
عزت نفس خود را باخته بود، شاید سی سال دیگر برای بدست آوردن دوباره آن باید تلاش میکرد! به خود قول داد که دیگر هرگز دروغ نگوید!

هیچ نظری موجود نیست: