۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

داستان یک روح (قسمت اول)!

خیس عرق از خواب پرید! نفس هایش به شماره افتاده بود و توان برخواستن از رختخواب نداشت! به هر زحمتی بود از رختخواب خارج شد و کورمال کورمال دستش را به روی دیوار کشید تا توانست کلید برق را پیدا کند و چراغ را روشن کند. به دستشویی رفت و آب سرد را باز کرد و دستش را که پر از آب کرده بود به صورتش کوبید و تصمیم گرفت که خوابی را که دیده بود دوباره مرور کند!
خود را در آینه ور انداز کرد و سعی کرد که  با ترس و لرز انگشت اشاره اش را در آینه فرو کند انگار که میخواهد مطمئن شود که کالبد دارد و روح نیست، انگشتش که به سطح آن برخورد کرد، انگار که خیالش راحت شده باشد، نفس عمیقی کشید.

هیچ نظری موجود نیست: