۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

داستان یک روح (قسمت دوم)!

یادش آمد که خواب دیده بود، برادرش کنارش بر روی تختش نشسته و او خوابیده بود، برادرش برای او مرثیه میخواند و او بدون حرکت به مرثیه او گوش میکرد، چشمانش را باز کرده بود و به برادر تذکر داده بود که مرثیه نخوان من خوابم و مزاحم خواب من نشو، ولی برادر بدون اینکه به او توجه کند به مرثیه خود ادامه داده بود و گریسته بود او  را صدا کرده بود ولی او همچنان مرثیه میخواند، برسر او داد زده بود و او را زده بود و از ترس از خواب پریده بود. وقتی که بیدار شده بود صدای مرثیه برادرش در فضای اتاق کوچک او می پیچید ولی او دیگر در اتاق نبود. وقتی که دوباره به اتاق برگشت باز هم صدای مرثیه را میشنید، به ناگاه لحظه ای فکر کرد که بدون باز کردن در توالت از آن خارج شده به عقب برگشت و دید که در توالت برعکس همیشه که عادت نداشت پشت سرش ببندد بسته بود.

هیچ نظری موجود نیست: