۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

درمان!

عصبی شده بود و صدایش کم کم بلندتر می شد، اینگونه ادامه داد که:
من توی یه دوره ی رواندرمانی مخصوص بچه های جنگ شرکت کردم، این میدونی یعنی چی؟ اصلا تو می فهمی که من از چی حرف می زنم؟ خشم سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود! به یکباره ادامه داد، تازه این فقط بخشی از قضیه ست! سیزده سالم بیشتر نبود که وقتی از مسافرت تابستونی به همراه مادر و خواهر ۴ ساله ام به تهران برگشتیم عموم اومد خونه مون و خبر داد که پدرم رو طلبکارها به زندان انداختند! و برای من اصلا قابل فهم نبود. چون تا اونروز فکر می کردم که زندان جای آدمای دزد و قاتل و جنایتکاره نه آدم سالم که بابت اعتمادش پشت چک کس دیگه رو بابت ضمانت امضا کرده.
....
مجبور شدم با ۱۳ سال سن افتادم دنبال طلبکارهای بابام تا ازشون رضایت بگیرم، خونواده مقدار پول طلبکارها رو تهیه کرده بود ولی کسی وقت نداشت بنابرین مجبور بودم خودم دنبال کاراش باشم. خلاصه به هر بدبختی بود رضایتشون رو جلب کردم،‌ و رضایت نامه رو به زندان بردم تا پدرم رو همون روز آزاد کنم و با خودم به خونه ببرم ولی می دونی چی شد؟
دم در زندان قصر که رسیدم سرباز جلوی در راهم نداد. می دونی چرا؟ چون یه پسر ۱۳ ساله بودم که توی وسط تابستون پیراهن آستین کوتاه تنم بود!!
من سیاسی نبودم و نیستم! درد من اجتماع منه! درد من فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ست که فقط ادعایی بیش نیست.
درد من یک احمدی نژاد نیست! در من ۷۰ ملیون احمدی نژاده عزیزم!!

دلم برایش سوخت! خواستم تسلی اش بدهم ولی لغت کم آوردم تنها چیزی که توانستم با او بگویم یک « آخه ی» از سر اسیصال و بی درمانی بود!‌

ادامه داد:
شاید همین کلمه ی تو آبی بود بر آتش خشم من! شاید اگرچه فریادرسی نبود! تنها یک آه تو با نگاه معصومانه ات به راحتی دردم را مرحمی بود.
به او گفتم! دردها و ترسها برای همه افراد بشر هست! خشم هم هست! اما فراموش کن! سعی کن به خوبی هایت فکر کنی! سعی کن خوبی های خودت را جایگزین بدیهای زمینی کنی!
گفت:
احتمالا همین چند لحظه ی باتو بودن درمانی بود که سالهای بی درمانی را جبران می کرد. بلند شد و جلسه ی درمان را ترک کرد و رفت. امروز اما دیگر دوستان خوبی هستیم! گاهی او می گوید و گاهی من!
بارها به من گفته که دوستم دارد.
من هم دوست داشتنش را بی پاسخ نگذاشته ام.

هیچ نظری موجود نیست: