امروز اولین روزیست که من هستم و تو هستی،... ولی نه برای خودت بلکه برای او! نه برای دوست داشتن! بلکه برای دوست داشته شدن! این اولین روز را بی تو می آغازم به امید پایانش با تو! با تویی که نمی شناختمت و نبودی. اما انگار که از ازل بوده ای!
»»دستنوشته های یک دیوانه««
۱۳۹۲ دی ۶, جمعه
۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه
آینه!
می گوید، برایم بنویس تا عشقت را تعریف کرده باشی.
می گویم:
عشقی که در تعاریف بگنجد زمینیست!
و تو از من عشقی آسمانی خواستی!
عشقی که من و تو را به هم برساند؟
در زمین تعریف این، جز تعریف من و توست!!
ولی باشد!
می نویسم!
بخوان!
عاشق باش!
زیرا عاشقم!
می گویم:
عشقی که در تعاریف بگنجد زمینیست!
و تو از من عشقی آسمانی خواستی!
عشقی که من و تو را به هم برساند؟
در زمین تعریف این، جز تعریف من و توست!!
ولی باشد!
می نویسم!
بخوان!
عاشق باش!
زیرا عاشقم!
۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
درمان!
عصبی شده بود و صدایش کم کم بلندتر می شد، اینگونه ادامه داد که:
من توی یه دوره ی رواندرمانی مخصوص بچه های جنگ شرکت کردم، این میدونی یعنی چی؟ اصلا تو می فهمی که من از چی حرف می زنم؟ خشم سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود! به یکباره ادامه داد، تازه این فقط بخشی از قضیه ست! سیزده سالم بیشتر نبود که وقتی از مسافرت تابستونی به همراه مادر و خواهر ۴ ساله ام به تهران برگشتیم عموم اومد خونه مون و خبر داد که پدرم رو طلبکارها به زندان انداختند! و برای من اصلا قابل فهم نبود. چون تا اونروز فکر می کردم که زندان جای آدمای دزد و قاتل و جنایتکاره نه آدم سالم که بابت اعتمادش پشت چک کس دیگه رو بابت ضمانت امضا کرده.
....
مجبور شدم با ۱۳ سال سن افتادم دنبال طلبکارهای بابام تا ازشون رضایت بگیرم، خونواده مقدار پول طلبکارها رو تهیه کرده بود ولی کسی وقت نداشت بنابرین مجبور بودم خودم دنبال کاراش باشم. خلاصه به هر بدبختی بود رضایتشون رو جلب کردم، و رضایت نامه رو به زندان بردم تا پدرم رو همون روز آزاد کنم و با خودم به خونه ببرم ولی می دونی چی شد؟
دم در زندان قصر که رسیدم سرباز جلوی در راهم نداد. می دونی چرا؟ چون یه پسر ۱۳ ساله بودم که توی وسط تابستون پیراهن آستین کوتاه تنم بود!!
من سیاسی نبودم و نیستم! درد من اجتماع منه! درد من فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ست که فقط ادعایی بیش نیست.
درد من یک احمدی نژاد نیست! در من ۷۰ ملیون احمدی نژاده عزیزم!!
دلم برایش سوخت! خواستم تسلی اش بدهم ولی لغت کم آوردم تنها چیزی که توانستم با او بگویم یک « آخه ی» از سر اسیصال و بی درمانی بود!
ادامه داد:
شاید همین کلمه ی تو آبی بود بر آتش خشم من! شاید اگرچه فریادرسی نبود! تنها یک آه تو با نگاه معصومانه ات به راحتی دردم را مرحمی بود.
به او گفتم! دردها و ترسها برای همه افراد بشر هست! خشم هم هست! اما فراموش کن! سعی کن به خوبی هایت فکر کنی! سعی کن خوبی های خودت را جایگزین بدیهای زمینی کنی!
گفت:
احتمالا همین چند لحظه ی باتو بودن درمانی بود که سالهای بی درمانی را جبران می کرد. بلند شد و جلسه ی درمان را ترک کرد و رفت. امروز اما دیگر دوستان خوبی هستیم! گاهی او می گوید و گاهی من!
بارها به من گفته که دوستم دارد.
من هم دوست داشتنش را بی پاسخ نگذاشته ام.
۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه
از توهم تا واقعیت!
امروز متوجه شدم که تعدادی از دوستانم دیگر در کنارم نیستند، البته بیشتر که فکر کردم متوجه شدم که جای آنهایی را که رفته اند، تعداد دیگری پرکرده اند. آنهایی که رفتند خیلی بد اخلاق بودند و هرچیزی که من می گفتم و یا هر نظری که من می دادم به نظرشان یا اشتباه بود و یا بی معنی در ضمن خیلی هم اخمو بودند و مثل زهرمار، تلخ و شیرینش را نمی دانم ولی مهلک، درست مثل عشق، مثل تنفربی حدو حصر؛ یکی شان که آنقدر بداخلاق بود که اخمهایش در خواب هم باز نمی شد، عادتهای خاصی داشت در خوابیدن. ربدوشامبر مخمل جگری براقی داشت که قبل از خواب می پوشید وبا یک شب کلاه همیشه به رختخواب می رفت. در خواب هم ندیدم که بخندد و در عوض هروقت که درخواب حرف می زد تنها چیزی که از دهانش بیرون می آمد یا کلفت بود یا فحش چارواداری، در صورتی که در بیداری خیلی پوشیده متلک می گفت طوری که سه روز بعد معنی آن را می فهمیدی ولی تا فی خالدون آدم را می سوزاند این متلکهای معنی دارش.
به جایش اینهایی که آمده اند خیلی خوش برخوردند. خیلی خوش اخلاقند و همیشه می خندند و هر از چندگاهی هم آغوششان را برای من می گشایند هیچ هم ایراد نمی گیرند و مرا همینطوری که هستم دوست دارند.ولی هنوز یک چیز را درست درک نکرده ام و آن اینکه؛ بداخلاقها برای من بود که بداخلاق بودند و یا ذاتاَ بداخلاق بودند و یا خوش اخلاقها را من شاد می کنم، یا خودشان شادند به هر حال شاید آمدن بهار و رفتن زمستان در اخلاق این خوش اخلاقها تاثیر داشته باشد. بداخلاقها که رفتند، نمی دانم شاید آمدن بهار بر اخلاق آنها نیز تاثیری شگرف گذاشته باشد. تنها مشکلی که حال وجود دارد، فقط یکیست و آن هم این است که من مرز واقعیت و خیال را گم کرده ام، نمی دانم آنهایی که قبلا بودند واقعی بودند و رفته اند یا اینهایی که حالا آمده اند واقعی هستند. شاید که هر دو گروه واقعی بوده باشند و یا هردو گروه محصول ذهن بیمار من باشند. چه می دانم! حالا دیگر اهمیتی ندارد. مهم این است که پذیرفته ام که تنها یک چیز به واقعیت شبیه است و آن کردار و گفتار و رفتار خودم است.
۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه
ترس، از دفتر هذیان
از اتوبوس که پیاده شد، خواست، از عرض خیابان عبور کند، اما چراغ راهنمایی عابر پیاده قرمز بود، منتظر ماند تا چراغ عابر سبز شود. صد قدمی بیشتر با دفتر رواندرمانگرش فاصله نداشت. از خط عابرپیاده که داشت عبور می کرد. به ناگاه دوباره این افکار لعنتی به سراغش آمد، دیگر در حال نبود و در رویای خود غوطه ور شده بود. در رویایش می دید که از خیابان که عبور می کند، راننده از پشت بدون توجه به او که در حال عبور از عرض خیابان بود او را زیر گرفته بود. چهل روز طول کشیده بود، تا از کما بیرون بیاید و در ذهنش از حادثه ای که گذشته بود، هیچ در خاطر نداشت. دوماه بعد که دادگاه تشکیل شده بود. قاضی او را به دلیل عبور از چراغ قرمز مقصر شناخته بود، او شاهدی نداشت، خودش هم به یاد نداشت که چه رخ داده بود، در عوض راننده یک شاهد داشت که در زمان حادثه به همراه او بود. شاهد و راننده هر دو شهادت داده بودند که عابر به هنگام عبور از روی خط عابر وسط خیابان به رنگ چراغ قرمز مخصوص عابر پیاده توجه نکرده است. او بود، با دو شهادت که دروغ و راستش را تنها خود شاهدها می دانستند و یک صندلی چرخدار.
۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه
رابطه
چند هفته ای می شود که چمدانش را بسته بود و از خانه ام رفته بود.....
امروز دوباره برگشته بود. البته فقط آمده بود تا چمدانش را از تاریکخانه ی ذهنم هم جمع کند و برود....
و رفت...
پوریا تقی زاده آبکناری
امروز دوباره برگشته بود. البته فقط آمده بود تا چمدانش را از تاریکخانه ی ذهنم هم جمع کند و برود....
و رفت...
پوریا تقی زاده آبکناری
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
از بدام انداختن شیرها تا اعتراف به جاسوسی!
بچه شیری که چند روز پیش در یکی از اتوبانهای شرق تهران به دام پرسنل جان برکف نیروی آتشنشانی افتاد |
توی خبرها خوندم که توی هفته ی گذشته و کمی قبل از اون یک خرس در شهر پرسه میزده، بلافاصله بعد از اون دوباره خوندم که سه توله شیر در قسمت شرقی تهران دیده شده اند، که یکی از اونها در اتوبان شرق تهران توسط یک اتومبیل زیر گرفته شده ولی دوتای دیگر توسط پرسنل واقعاً جان برکف آتش نشانی زنده به دام افتادند تا احتمالاً اعتراف کنند که جاسوس سیا هستند. دیروز هم که یک فقره لاشخور در خیابان گلبرگ تهران به دام افتاد که احتمالاً اون هم قرار است که اعتراف کند که پهپاد آمریکایی ست.
لاشخوری که در خیابان گلبرگ تهران به دام پرسنل جان برکف نیروی آتش نشانی تهران بزرگ افتاد |
با خودم فکر می کردم که در کشوری که گوریلهای پشمالو و بوزینه ها سردمداران حکومتی شده اند و قانون هم اتفاقاً تبدیل شده به قانون جنگل، تا جایی که در هر هفته دوفقره کلاهبرداری و اختلاس میلیاردی در آن رخ می دهد، می ریزند توی ملک شخصی و به زن و دختر مردم تجاوز می کنند، مردم با چاقو و دشنه در روز روشن در خیابان به جان هم ی افتند و نیروی انتظامی با وجود حضور در صحنه فقط به تماشای جرم می نشیند و بعد از کشته شدن مضروب، تنها کاری که می کند، این است که ضارب را برای اجرای حکم قصاص با خود می برد، به خورد آدم توی کهریزک شیشه نوشابه ی خالی می دهند، چه انتظار بیشتری می توان داشت، احتمالاً حیوانات زبان بسته هم از آنجایی که دیگر در کشور جنگلی برایشان نمانده با علم به اینکه اینجا هر چند درخت ندارد ولی قانونش قانون جنگل است، به اینجا کوچ کرده اند، به خیال اینکه شهرنشین خواهند شد ولی خبر ندارند که اینجا مامور اطلاعاتش خرس را می گیرد و یک شبه فیلم اعتراف اورا پخش می کند که خود به زبان فارسی اذعان می دارد که خرگوش است.
اشتراک در:
پستها (Atom)