۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

استحالهء روانی

یادم نیست ساعت سه بود که خوابیدم یا چهار ولی حداقل دوساعتی هست که تو رختخواب دارم  وول میخورم تا بیدار بشم.
بالاخره میام بیرون میرم خلا و بعد صورتم و میشورم. تو رختخواب که بودم همش به فکر این بودم که امروز یه روز جدیده نمیدونم اثر تراپی ایه که دوسال طول کشید و همین چند وقت پیش تموم شد, یا اینکه خارج شدن از بحران جوانی و وارد شدن به بزرگسالی یه, درست حس آدمی رو دارم که رو تخت بیمارستان دراز کشیده قلبش وایساده و تو لحظه اییه که داره شک مگیره که نمیدونه بعد این شک صدای بوق ممتد دستگاه جوابش میکنه یا ضربانش دوباره با ریتم جدید شروع به کار میکنه.
یه نگاهی به دورو برم میندازم حالم از این آدمی که تو این خرابشده داره زندگی میکنه بهم میخوره.
تصمیم میگیرم که یه سرو سامونی به این خونه بدم.
پامیشم یه قهوه واسه خودم درست میکنم و یه کم دورو برم و خلوت میکنم میشینم رو صندلی راحتیم و لپ تاپم و میذارم درست همون جایی که دکترا میگن نذارید و شروع میکنم به نوشتن.

نمی دونم یه نگاهکی هم تو ذهنم به این مطالبی که اینجا نوشتم میکنم. میبینم که واقعیت قضیه اینه که این طفلکی عقب مونده ست، ولی خب همینیه که هست دیگه. حالا سعی میکنم که با منطق و تحلیلی که از این چند تا کتابی که خوندم و از این دو کلاس سواد یاد گرفتم یه بررسی کنم.
به اولین نتیجه ای که میرسم اینه که خب درسته که این بچه خواسته ولی عقب مونده ست ولی تربیت پذیر که هست خوب تربیتش کن!
اول فکر می کنم که چند تا از پستهای قبلی رو پاک کنم ولی به سرعت به این نتیجه میرسم که خوب اونا هم هرکدومشون مربوط به یه دوره ای بودن و تو که به این عقیده ای که هیچ آدمی کامل نیست پس پیش خودت هم عادل باش و این حق برای خودت محفوظ بدون که آقا من همینم که هستم!!
اگه میخوای به خودت کمک کنی, خودت و سانسور نکن, شاید بعد چند سال این قضیه کمکت کنه که رشد خودتو ببینی و به یک خود خرسندی برسی که هر آدمی در لحظه ای که رشد خودش و میبینه تجربه ش میکنه.
حالا این مقدمه باشه تا بعد.

هیچ نظری موجود نیست: