۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

انسانم آرزوست

صفحه رو که باز کردم، اول از همه یه نگاهی به دغدغه هام انداختم. دیدم که تمام دغدعه های من یکجا در کشور خودم دامنگیر مردم بیچاره کشورم شده اند. قلبم گرفت بغض کردم، با خودم فکر کردم که اگر خدایی وجود داشت حتما او را صدا می کردم و به درگاه او استغاثه میکردم و از او می پرسیدم که ای خدا تا کی مردم کشور من باید بدبختی بکشند، تا کی باید اسیر عده ای هیولا صفت باشند، آخر مگر اینها بندگان تو نیستند؟؟
چرا از این بدبختی و ظلم مضاعف نجاتشان نمدهی؟؟ اینها که با مردم سایر نقاط جهان فرقی ندارند! آیا به گناه نیاکانشان عذابشان میدهی آیا به گناه بی دینیشان عذابشان میدهی؟؟
آخر به چه جرمی؟؟
بعد به خودم آمدم و گفتم زهی خیال باطل!

هیچ نظری موجود نیست: