۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

سکس ناتمام

یک ساعتی بود که درخیابان پرسه میزد!
ساعت سه بامداد بود و او با کوهی از سرخوردگی و احساس پوچی و بی ارزشی در خیابان ها ول می چرخید. به موبایلش زنگ میزدند و او بدون اینکه بتواند از خود عکس العملی نشان دهد به حرکت مسخ گونه خود ادامه میداد و فکر میکرد که چرا با او اینکار را کردند! چرا او را آدم زنده به حساب نیاوردند. اینها همه به چه نیت بود؟؟
چه کرده بود که باید اینچنین حساب پس میداد!! چرا دوستان او برای او ارزش قائل نشدند. اصولا چه کسی مقصر بود؟ او یا دخترک!! چرا آن دو درمقابل او با فاصله کمتر از چند سانتی متر با هم همبستر شدند؟ دخترک که میدانست او را دوست میدارد! برای چه، نمی فهمید؟ آیا دخترک قصد داشت به او اینگونه نشان دهد که برای او که مردانه خواسته خود را بیان کرده بود کمترین ارزشی قائل نیست؟ و یا با زبان بی زبانی اینگونه میخواست به او ثابت کند که نه تنها اخلاقیات که انسانیت هم مرده است!

فکر کرد که خوب این هم درسی از زندگی بی رحم به احمقهاست!!

هیچ نظری موجود نیست: