۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

و اینک عشق!!!

عاشق بود و همه فکر و ذکرش شده بود او! ولی او فارغ از ماجرا مشغول و سر به هوا!
دلش میخواست فریاد بکشد و به او بگوید که ببین میان همه این دوستان میگویم که دوستت دارم ولی مشکلی وجود داشت و این مشکل برای او از هر غولی مخوف تر و ترس آور تر.
با خود میگفت که مگر می شود؟؟
شاید راه را به غلط رفته ام شاید باید طور دیگری برخورد میکردم! ولی او عاشق صداقت بود!
به یاد شعر سهراب افتاد که:
آسمان، آبی تر
آب، آبی تر
برگها میریزند!
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیریست!
من به او گفتم زندگانی سیبی ست! گاز باید زد با پوست!
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود!
می پرد در چشمم آب انار،
اشکم میریزد!

به ناگاه میفهمد که چرا سهراب وقتی میگوید خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود!
میپرد در چشمش آب انار و اشکش میریزد!

او به واقع میفهمد که پیدا بودن دانه های دل مردم غمهای آنها را آشکار میسازد!
رسوایشان میکند! و اشک دیگران را جاری می سازد!
به خود نهیب میزند که،
خوب که غم مرا نمی داند وگرنه اشکش میریخت!

به خود میگوید حتما راه دیگری هم هست! عاشق نامیراست! و تا به عشق خود نرسد نخواهد مرد!



هیچ نظری موجود نیست: