۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

سکس پرستان!!

دوستش داشت ولی اعتماد، نه به او که بهیچ مردی نداشت. همانطور که کنار همدیگر روی تخت دراز کشیده بودند برای او شروع به تعریف کرد، وقتی که نوجوان بود به او گفته بودند که دختر و پسر مانند آتش و پنبه اند و نباید تا زمانی که ازدواج کنند کنار همدیگر تنها باشند.
اورا چشم گوش بسته درست زمانی که هفده سال بیشتر نداشت به جوانی که از خود او نه سال بزرگتر بود داده بودند که تمام جریان نامزدی و ازدواج  کمتر از یک ماه رخ داده بود، میگفت: درست در هفته اول بعد از عروسی فهمیدم که اشتباه کردم ولی دیگر کاری بود که شده بود. باید زندگی میکردم و ادامه دادم. شوهرم مرد خوبی بود ولی من و او از یک جنس نبودیم و همدیگر را نمی فهمیدیم من دوست داشتم که در برنامه های خارج از منزل شرکت کنم، کارکنم، درس بخوانم و زندگی اجتماعی را تجربه کنم. ولی او زن زندگی و آشپزخانه می خواست. سعی کردم که نجنگم و ادامه دهم که در این بین خانواده او فشار آورد که ما آرزوی دیدن نوه خود را داریم چشم به هم زدم دیدم که هجده سالگی را مادرانه تجربه میکنم. افسردگی بعد زایمان و هزار بامبول بازی مادرشوهر و خواهرشوهر طاقت مرا طاق کرد و مجبور شدم با نوزده سال سن طلاق بگیرم. شانس با من یار بود داماد مهر سنگین را پذیرفته بود و اینک توان پرداختن نداشت، مهرم را به اجرا گذاشتم و با کمک دوستان وکیل خوبی گرفتم و اورا مجبور کردم که با بخشیدن مهر سرپرستی کودک را به من بسپارد. ولی زهی خیال باطل که این پایان ماجرا نبود، از فردای طلاق برچسب مطلقه بر پیشانی ام نقش بست و رفتار تمام مردان محل و آشنایان را بامن عوض کرد از قصاب و بقال وسبزی فروش به چشم کالایی به من نگاه میکردند که یکی با میوه یکی با روغن و یکی دیگری با راسته گوسفند قصد مبادله پایاپای با آن را داشت. اینها همه دلایلی برای عدم اعتماد به نفسش بود  که قوای تصمیم گیری را از او می ربود.

هیچ نظری موجود نیست: