۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

انتهایی بر لامتناهی!!

گلویش به شدت می سوخت، سردرد شدیدی داشت و چشمهایش ذق ذق میکردند، تب شدیدی هم داشت چراغ را خاموش کرد و تمام لباسهایش را در آورد و به رختخواب رفت!
چشمهایش را بست و شروع به تنفس ریتم دار عمیقی کرد که برایش یک مربع را ترسیم میکرد. همیشه اینگونه بود وقتی که نمیدانست چه باید بکند این ریتم تنفس به او کمک زیادی میکرد.
هر ضلع این مربع را با پنج شماره می پیمود، در ضلع اول که قدم برمیداشت دمی میگرفت، در ضلع دوم دم را در ریه حبس میکرد، حالا نوبت بازدم در ضلع سوم بود و ضلع چهارم را با ریه خالی می پیمود.
این گونه تنفس به او آرامشی مرگ گونه میداد و او را کاملا از تعلقات دنیایی و نگرانی های اطرافش جدا میکرد.
حالا دیگر سرش درد نمی کرد و آماده پرواز بود، مانند موشکی که برای پرواز آماده میشود خودش را چک میکرد از انگشتان پا شروع میکرد و به عضلات شقیقه میرسید.
حالا دیگر از تن جدا شده بود و  مانند حبابی سیال در فضای اتاق خود تاب میخورد.
چرخید و خود را نگریست که به روی تخت آرام و بی صدا دراز کشیده بود.
یک انرژی عجیب به او میگفت که به سقف فرو برو!
وارد بطن سقف شد و سر از تخت همسایه خود در آورد دختری که تنها بر روی تخت خود خوابیده بود، دوباره به سقف فرو رفت و دید که در اتاق بالایی دوستانش به هم آمیخته اند؛ هر دو دختر بودند و از هم قابل شناسایی نبودند. که  بود که از دیگری کام میگرفت؟؟
از سقف به بیرون جهید و شهرک را به زیر پایش دید. اتومبیلها، مغازه ها، خانه ها و بالا تر رفت اینک کشورش بود، بالا تر رفت و از سرعت خود حیران بود. قاره بود و اینک زمین و منظومه شمسی مانند دوربینی  که در حال باز کردن زوم خود بود هر لحظه گستره بیشتری برایش آشکار میشد، به وجد آمده بود، از منظومه شمسی خارج شد و کهکشان راه شیری را دید، دیگر زمین و منظومه شمسی برایش به سان ذره ای شده بودند که از هم قابل انفکاک نبودند، ذره ای غبار گونه در کهکشان راه شیری، از راه شیری خارج شد و اکنون تمام کهکشانها را میدید و چه زیبا به این هیچی میرسید، حالا در جهان نا متناهی بود و تمام کهکشانها در برابرش حکم ذرات کوچک درون اتاق محقرش را پیدا کرده بودند. همه چیز برایش روشن شده بود! دیگر ادامه برایش بی معنی بود ولی حسی به او، این همچنان ادامه دادن را القا میکرد؛ با تمام توان خود را به سقف جهان کوبید و به ناگاه خود را درون حوضچه ای از مایعی دید، نمیدانست که چرا ولی همچنان به سمت انتهای حوضچه شنا میکرد، پس از این ورود آخر، شکل خود را از دست داده بود، تنها سری بزرگ و یک پا برایش باقی مانده بود، با ولع شنا میکرد که به یک دهلیز رسید که باید مسیرش را انتخاب میکرد، دوست داشت همچنان شنا کند ولی حسی عجیب او را به دهلیز هدایت میکرد، وارد شد دوباره این جهان عجیب را از بیرون میدید، چون گلوله ای به هم تنیده.
خود را به او کوبید و وارد شد. اینک دو بودند، نه یک، به هم تنیدند وتکثیرشدند حرکت کردند و به سمت حوضچه غلطیدند، و دوباره یکی بود. تکان میخورد به سمتی که وارد شده بود حرکت کرد که خارج شود وبه لحظه ای، خود را در دامن مادرش دراتاق خود یافت!!!!

هیچ نظری موجود نیست: