۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

بچه جنگ!!!

روی صندلی راحتی نشسته بود و همین طور که خود را تکان میداد و صندلی را به عقب و جلو خم میکرد با کبریت کاغذی خود پیپش را روشن کرد و مشغول کشیدن پیپ شد!
همزمان به رادیو گوش میکرد که ناگهان خبری راجع به جنگ داخلی سودان او را به خاطرات کودکی و جنگ، گره زد! به خاطر آورد که از ترس از دست دادن خانواده در بمباران چه شبها را نخوابیده است! به خاطر آورد که جعبه جواهرات دوران کودکی اش پر بود از فشنگ و مرمی و پوکه، به خاطر آورد که در آن روزها حتی در مدرسه به جای اینکه آنها را به زندگی امیدوارکنند و به آنها علم بیاموزند، سعی در شستشوی مغزی آنها داشتند! به خاطر آورد روزهایی را که در دوران دانشجویی درایران برای اینکه خرج تحصیل خود را فراهم کند با ماشینی که پدر برای او قسطی خریده بود کارمیکرد تا سرباری برای خانواده نباشد، در همان روزها، پیرمرد افسرده ای را سوار کرده بود که وقتی با هم گرم صحبت شدند، پرده بردار رازی برای او شد، که قداست دفاع مقدس را برای او، به عین نجاست تبدیل کرد. پیرمرد گفته بود که معلم قرآن حسین فهمیده بوده است و خود را در گناه خود کشی حسین فهمیده شریک میداند! او میگفت که بدون اینکه به عاقبت کار فکر کند بارها و بارها در کلاس برای بچه ها تعریف کرده است، که اگر بتوانند با فدا کردن خود یک تانک عراقی را نابود کنند، به ثوابی بس عظیم نائل شده اند که از هر شهادتی ارزشمند تر است و سال بعد که خبر مرگ حسین فهمیده را شنیده، دانسته که تبلیغات او کارساز شده، ولی به ناگاه با پایان یافتن جنگ و سرکشیدن جام زهر توسط فرمانده کل قوا، دچار احساس گناهی بس عظیم شده، که تا به امروز گریبان او را رها نساخته! به یاد آورد که تمام دوران کودکی او نیز با این اباطیل گره خورده بود، به خاطر آورد که تمام نقاشی ها، کاردستی ها، انشاء ها همه و همه زیر سایه شوم جنگ آفریده می شدند. به خاطر آورد که معلم هنر از آنها خلق آثاری را انتظار داشت که بتوان با آنها برای به جنگ فرستادن جوانان انگیزه ایجاد کرد، به خاطر آورد که تن نحیف دوازده ساله اش چقدر از معلم آموزش نظامی که انتظار یک سرباز جان برکف را از او داشت کتک خورده و لگد نوش جان کرده بود.
 به خاطر آورد که برایش زمانی کشتن یک مرغ و آدم یکی شده بود، به یادش آمد که چه فجایعی را از جنگ به چشم دیده بود!

هیچ نظری موجود نیست: